بچه­تر که بودم (دهه 60) هروقت از کنار معدود رستورانهای موجود در شیراز (شهری که آنجا زندگی می­کردیم) رد می­شدیم من و برادر کوچکم احسان،از پدر می­خواستیم که شام را در آنجا بخوریم. بابا همیشه 1جواب داشت ((غذای اینها آشغاله،خودم خونه براتون جوجه کباب درست می­کنم)) هرچقدر احسان گریه می­کرد و خودش را به در و دیوار می­کوبید و جیغ می­کشید . فایده­ای نداشت . به خانه می­رفتیم وبابا با خوشحالی در حالی که انگار موفق به فتح­الفتوحی شده­است جوجه می­خورد  ما هم با نفرت بعنوان بدترین غذای عمرمان به خوردن ادامه می­دادیم .اگر گاهی هم ناپرهیزی می­کرد . غذای بیرون را به خانه می­آورد که اصلا مزه نمی­داد.اگر جایی کوچکترین مطلبی در باره سوسک در نوشابه و یا استفاده از گوشت خر در فلان رستوران می­دید حتما آنرا کپی می­کرد  و مدتها درباره آن به اطلاع­رسانی می­پرداخت و یا به ما می­گفت این چیزها برای گلویت خوب نیست و این بیماری خوب نشدنی گلو گاهی ساعتها فکر مرا به خود مشغول می­نمود.با وجود سن کم احساس می­کردم این وسط 1مشکلی وجود دارد ولی نمی­فهمیدم آن مشکل کجاست.

وضع بر همین منوال بود تا من به دانشگاه رفتم در آن وقت گمانم بر این بود که غذای بیرون را تنها آدمهای بی­فرهنگ و احمق می­خورند و اگر، 20ساعت، بیرون منزل بودم هیچ، نمی­خوردم تا با دوستم ،امیرحسین آشنا شدم پسری که اگر قرار بود ساعت12:30به منزل برسد راس 12 در اولین رستوران و یا فست­فود مسیر فرود می­آمد و پس از صرف 1پرس غذای کامل همراه با چند نوشابه و آب­معدنی و سیب زمینی و سالاد کلم، تازه به خانه می رفت تا به ناهار دست­پخت مادرش برسد.دیدن او ،تصویر ذهنی مرا شکست. امیرحسین، آدم بی­فرهنگی نبود و از خانواده فرهیخته­ای، برخاسته­بود . من گیج شده­بودم.

خلاصه کار به آنجا کشید که در خوردن، امیر را پشت سر گذاشتم.اما طرز رفتار پدرم  فکر من را مشغول خود کرده­بود . تا بالاخره مشکل را فهمیدم. ایراد کار، در عدم درک دلیل رفتن به رستوران نهفته است و تنها شامل غذا خوردن نمی­شود که، دور هم بودن ،کسب تجربه جدید،تنوع،دریافت خدمات و احترامات ویژه چه بسا مهمتر از میل کردن 1غذای متفاوت از غذای روزانه به حساب می­آید.

حالا :

داستان رستورانی به نام خانه کوچک واقع درسیندخت شمالی خیابان فاطمی  نیز بر همین منوال است رستورانی با فضای وسیع و مناسب کیفیت غذای بسیار عالی و مشتریان فراوان که مدیرش مانند پدر من هدف اصلی را فراموش کرده­ و با مشتری، بگونه­ای رفتار می­کند که درجه­داران با سربازان تازه ­وارد به پادگان.

مردم را پشت در به صف می­کند و تا وقت افطار راهت نمی­دهد . اگر، پشت میزی ،جز میزی که ، در ، فکرش است بنشینی حسابی سرت داد می­کشد . گارسونها نیز که نمی­دانم چرا همه تازه از مازندران آمده­اند و زود به زود عوض می­شوند از مدیر پیرشان تبعیت می­کنند و وای به روزی که 1خانم جوان جزو مشتریان باشد که بعضی از گارسونها با نگاهشان امان وی را می­برند

غذای خانه کوچک آنقدر تعریفی است که مطلب بعدیم را به شرح آن اختصاص دهم بخصوص میز اردو که با توجه به قیمت مناسبش در تهران کم نظیر است و پیتزایی که کمتر مثل آنرا خورده­ام ولی ذکر نکات آمده در این متن پیش از آن لازم می­نمود .

بد نیست به مطلبی که آدرس آنرا میگذارم نیز نگاهی بکنید:

http://mizeghaza.wordpress.com/2008/04/22/%d8%b1%d8%b3%d8%aa%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d8%a7%d9%86%d9%87-%d9%83%d9%88%da%86%d9%83/