در شبی تاریک سرد در سکوت قدم بر میدارم برگ ها زیر پایم خرد می شوند صدای خورد شدن برگ ها در گوش من طنین می افکند . دستانم بی حس ام را در جیب هایم فرو می برم تا سرما که سراسر وجودم را گرفته فرصتی برای فکر کردن به گذشته ام به من بدهد . فکر . چه کلمه بی مفهومی است. از اعماق فریاد می زنم . پس چرا  این سرما مرا نمی برد ...