سلام

یادم هست در زمان قدیم اما نه خیلی قدیم  مثلا سال 54 که من کلاس دوم ابتدایی بودم  شبهای  زمستان  جوانان و پیران و کودکان دور کرسی  منزل یک نفر جمع می شدند و یک فرد با سواد سرود ها و حکایتهای حیدر بک و فلک ناز و قصه های شیرین امیر ارسلان رومی  و شاهنامه را می خواند و برای همه تفسیر می نمود و همگان سرا پا گوش میدادند که آخر قصه چه می شود  یا دش بخیر مشهدی یداله و  مرحوم خداداد برای همتباران ما  می خوندند

با پیگیری توانستم شعر های فلکناز را پیدا کنم و اکنون نمونه های آن را برای شما عزیزان در این پست قرار می دهم

امیدوارم مورد توجه شما دوستان خوبم قرار بگیرد.

 

بچه ها امشب هلاک قصه اند

قصه هایی پر ز عبرت پر ز پند

آیداله در قصه ها غو غا میکند

قصه ها را با شور گویا میکند

در فضای قصه های راستین

با فلکناز و خورشید آفرین

قصه با افسانه تا پیوسته شد

با طلسم زندگی ها بسته شد

سنگبارانند اینجا قلعه ها

با کف دیو سفید فتنه زا

دیو تا در سینه پنهان میشود

جان انسان سنگباران میشود

ما که در قرن طلسم زندگی

خط کشیم اینک به اسم زندگی

با چه نیرویی کنون باید شکست

این طلسمی که جادوگر ببست

بچه ها یکباره دارند آرزو

در میان ذهن پاک جستجو

تا امیر ارسلان خیزد زجا

بشکند یکسر طلسم قلعه را

 

عروسی نمودن فلکناز با مهر خاوری  و پریشان شدن سرو

 زهم دلشاد سرو و مهر

بهم بودند همچون شیر و شکر

  لطفا ادامه مطلب را کلیک کنید: