سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حکایت پند آموز

ارسال  شده توسط  فرزاد 1 در 87/8/9 9:40 صبح

 بوی بد سیب زمینی

 معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود

معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند

 معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟

بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا باخود حمل کنند شکایت داشتند

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد

این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید


تصاویر جالب

ارسال  شده توسط  فرزاد 1 در 87/8/9 9:40 صبح

این پست رو اختصاص می دم به تصاویری زیبا از سایت عاشقانه ها

و در آخر این شعر که حکایت دله و خیلی خوشم اومد

می خواستم عزیز تو باشم خدا نخواست
همراه و همگریز تو باشم خدا نخواست

می خواستم که ماهی غمگین برکه ای
در دست های لیز تو باشم خدا نخواست

گفتم در این زمانه کج فهمِ کند ذهن
مجنون چشم تیز تو باشم خدا نخواست

می خواستم که مجلس ختمی برای این
پائیز برگریز تو باشم خدا نخواست

آه ای پری هر چه غزلگریه! خواستم
بیت ترانه‏ای ز تو باشم خدا نخواست

مظلوم ساکتم! به خدا دوست داشتم
یار ستم ستیز تو باشم خدا نخواست

نفرین به من که پوچی دستم بزرگ بود
می خواستم عزیز تو باشم خدا نخواست
فرهاد صفریان
 
http://asheghane.blogspot.com

داستانهای قدیمی

ارسال  شده توسط  فرزاد 1 در 87/8/9 9:40 صبح

داستانهای قدیمی با موضوعات جدید

گاو ما ما می کرد ، گوسفند بَع بَع می کرد ، سگ واق واق می کردو همه با هم فریاد می زدند: حسنک کجایی ؟؟؟

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود،حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید،او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند،او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند،موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گِلَت می زند،دیروز که حسنک با کبری چت می کرد،کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.

کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد،پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.

پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود،او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند، پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود.

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت،ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد،ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله  درد سر نداشت،قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود.الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد .

او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.او آخرین بار که گوشت قرمز خرید

چوپان دروغگو به او گوشت خَر فروخت،اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

 برگرفته ازیه وب لاگ دیگه ....!


فکر کن ، ایمان داشته باش ، آرزو کن

ارسال  شده توسط  فرزاد 1 در 87/8/9 9:40 صبح

فکر کن ، ایمان داشته باش ، آرزو کن

پسری 8 ساله به پیرمردی نزدیک شد ، به چشمانش نگاه کرد و پرسید: "می دانم شما مردی بسیار خردمند هستید،می خواهم که راز زندگی را بدانم؟" پیر مرد به آن پسر بچه نگاه کرد و پاسخ داد:" من در دوران زندگیم خیلی فکر کرده ام،این راز می تواند در 4 کلمه خلاصه شود.

اولین راز فکر کردن است،تفکر درباره ارزش هایی که آرزو داری با آنها زندگی کنی.

دومین راز ایمان داشتن است.ایمان به خودت، بر مبنای تفکری که درباره ارزش های زندگیت داشته ای. سومین راز آرزو کردن است. آرزو درباره چیزهایی که می تواند باشد،برمبنای ایمان به خودت و ارزش هایی که می خواهی با آنها زندگی کنی.

آخرین راز شهامت داشتن است. شهامت برای به واقعیت رساندن آرزوهایت ، بر مبنای ایمان به خودت و ارزشهایت.

 


داستان طنز

ارسال  شده توسط  فرزاد 1 در 87/8/9 9:40 صبح

داستان طنز کوتاه

 *******************

یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن

 گرفته بودن.ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال

 زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.خانم گفت:

 اوووووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه  همسر عزیزم ، دور دنیا سفر کنم.پری چوب جادووییش  رو

 تکون داد و اجی مجی لا ترجی

دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در

 زندگی آدم اتفاق  می افته ، بنابراین ، خیلی متاسفم عزیزم  ولی  آرزوی من اینه  که همسری 30 سال

 جوانتر از خودم داشته باشم . خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی  آرزو ،  آرزوه  دیگه  !!!  پری چوب

 جادوییش و چرخوند و......... اجی مجی لا ترجی

و آقا 92 ساله شد


عمل مغز

ارسال  شده توسط  فرزاد 1 در 87/8/9 9:40 صبح

 

تو بیمارستان، جایی که یکی از افراد فامیل که به طرز مرگباری مریض بود، بستری شده بود، همه قوم و خویشها تو اتاق انتظار جمع شده بودن . بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی .

دکتر در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم , تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه ."

"این عمل ، کاملا در مرحله آزمایش ، ریسکی و خطرناکه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره, بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هز ینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین ."

اعضا خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردن , بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید :" خب , قیمت یه مغز چنده؟";

دکتر بلافاصله جواب داد :"5000 دلار برای مغز یک مرد و 200 دلار برای مغز یک زن ."

 موقعیت نا جوری بود , آقایون داخل اتاق سعی می کردن نخندن و نگاهشون با خانمهای داخل اتاق تلاقی نکنه , بعضی ها هم با خودشون پوز خند می زدن !

بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که : "چرا مغز آقایون گرونتره ؟ "

 دکتر با معصومیت بچگانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد که : " این قیمت استاندارد عمله ! باید یادآوری کنم که مغز خانمها چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر !!!!!!!!!!!!!! .

 این مطلب رو برای تمام خانمهای باهوشی که به یه لبخند نیاز دارن بازگو کنید ...


نقطه سر خط

ارسال  شده توسط  فرزاد 1 در 87/8/9 9:39 صبح

نقطه سر خط . می نویسم دوباره خاطراتی از سردی برف و تاریکی تمام رویا های شبانه من . می نویسم از سیاهی غم . از سردی سکوت و تاریکی دخمه ای که اطرافیانم برای من ساخته اند . شاید روزی من هم آزاد شوم . پس کی آن روز می رسد . دیوار های دخمه پر از جای چوب خط هایی است که نشان دهنده روز ها . شب های  اسارت من در دخمه است . چه زیاد است . در گوشه ای می نشینم و سرم را در بازوانم مخفی می کنم و به حال خود می گریم .

برگ

ارسال  شده توسط  فرزاد 1 در 87/8/9 9:39 صبح

دوست دارم ورای این تنهایی را کشف کنم به دیوار های این دخمه که در آن اسیر ام دست می کشم زبر است .  برگی در دست دارم .برکی است سبز  چه لطیف است با خود زندگی را بِادم می آورد . باز هم در سیاهی فرو می روم در  دخمه ام  نشسته ام و برگی زرد و خشک شده در دستانم است. باز هم رویا ای مرا ربوده بود .

فکر

ارسال  شده توسط  فرزاد 1 در 87/8/9 9:39 صبح

در شبی تاریک سرد در سکوت قدم بر میدارم برگ ها زیر پایم خرد می شوند صدای خورد شدن برگ ها در گوش من طنین می افکند . دستانم بی حس ام را در جیب هایم فرو می برم تا سرما که سراسر وجودم را گرفته فرصتی برای فکر کردن به گذشته ام به من بدهد . فکر . چه کلمه بی مفهومی است. از اعماق فریاد می زنم . پس چرا  این سرما مرا نمی برد ...

برگ و باد

ارسال  شده توسط  فرزاد 1 در 87/8/9 9:39 صبح

نشستم و توی افکار خودم به دنبال چیزی می گردم. صدایی  می آید  مثل صدای گام برداشتن .  با خودم می گویم من که در اینجا تنها هستم  . باز هم صدا می آید .با امیدواری بر می خیزم  و به دنبالش می دوم  .  صدایی که سکوت دنیای مرا شکسته بود را  می یابم به خود می خندم  که چرا با صدایی  که حاصل حرکت  برگی در باد است هم امیدوار شده بودم.

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >